عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

خمیر بازی

بازیهای من و ایلیا(2) کوچولوی من چند وقتی بود میخواستم برات خمیر بازی بگیرم واسه تقویت مهارت های دست اما نگران بودم که مبادا خمیر بازی ها رو به دهنت ببری که این فکر به ذهنم رسید تو خونه برات خمیر بازی درست کنیم   از دیدن خمیر بازی ها و رنگ هاش حسابی سر ذوق اومدی با لذت بازشون کردی و خواستی شروع کنی به بازی کردن که... دستت خورد به خمیر ها و از نرم بودنشون بدت اومد!! کمی طول کشید تا بتونی خمیر رو تو دستت بگیری اما خوب کمی که خمیر ها هوا خورد و سفت تر شد و تو هم بازی کردی عادت کردی بهشون سرگرمیٍ خیلی خوبی بود با کمک هم آدمک درست کردیم من چشم و اب...
18 آذر 1393

نقاشی در حمام

بازیهای من و ایلیا (1) سلام دردانه ی من عااااشق مداد و نقاشی کشیدن هستی سعی کردم تا از علاقه ات به نقااشی کشیدن استفاده کنم تا کمی از وسواست کم بشه (به شدت وسواس داری، از اینکه دستت کثیف بشه بدت میاد، جایی که کثیف باشه نمیری، همینکه لباست کثیف میشه میگی مامان عوض کن! و ...) رنگ هایی که خونه داشتم ریختم تو چند تا ظرف و بردم توی حموم اولش که دستات رو رنگی کردم بدت اومد اما وقتی منم دستم رو رنگی کردم رضایت دادی به نقاشی کشیدن خیلی طول کشید تا لذت ببری از نقااشی کردن اما خوب کم کم اجازه دادی دستات رنگی بشن و هیجان زده شدی حدس بزن لذت بخش ترین بخش اون روز برات چی بود؟...
18 آذر 1393

گردش سه روزه

سلام عزیزکم جمعه و شنبه و یکشنبه یعنی نهم و دهم و یازدهم من و تو و باباجون و بابایی محمد رفتیم سفر... کلی شهر شمالی رو گشتیم و از سمت تهران برگشتیم تو ماشین فوق العاده بودی و تو این سفر اصلا اذیتم نکردی ممنون که همراهی کردی عزیزکم کل سه روز هوا ابری بود و بارون میبارید توام که عاااشق بارونی به باباجون میگفتی باباجون برام بارون میخری؟! خدایا به حرف دل پسر کوچولو گوش کن کاری کن تا توی شهر کویری ما هم بارون بباره آمین ...
11 آذر 1393

مهمونی سایدا عسل

عزیز دلم سه شنبه چهارم آذر با کلی تاخیر رفتیم خونه ی خاله سمیرا تا تولد ناز بانو رو بهش تبریک بگیم خیلی وقت بود سایدا جون رو ندیده بودیم ماشاالله هزار ماشاالله سایدا جون خانمی شده بود برا خودش از روز دوشنبه کمی مریض شده بودی و صدات گرفته بود بعد از ظهر روز دوشنبه که بردیمت دکتر بهت دارو داد و گفت خروسک گرفتی سه شنبه از صبح سرفه هات شروع شد زنگ زدم به خاله حکیمه که نمیریم خونه ی خاله سمیرا چون هم تو مریض و بی تاب بودی و فکر میکردم ممکن اذیتم کنی هم اینکه دلم نمیخواست بچه ها مریض بشن خاله حکیمه (مامان غزل جون) اصرار کرد بریم و چه خوب شد که به حرفش گوش کردیم مهمونی عالی ب...
11 آذر 1393

الگوبرداری

یه پسربچه تو تموم کارهاش از باباش الگو میگیره باباش براش بهترین الگووی رفتاریِ اینو بارها به فضوح در رفتارهای پسرکوچولوم دیدم تو خونه دوست داره جایی بنشینه که پدر مینشینه دوست داره غذایی رو بخوره که پدر میخوره دوست داره طوری حرف بزنه که پدر حرف میزنه و ... اینکه تو اینقدر سعی در الگو برداری از رفتار ما داری هم جذاب و دلپذیره هم ترسناکه و دلهره آور این بهمون نشون میده چه مسئولیت بزرگی رو دوشمون هست ما مسئول پرورش توییم امیدوارم خوب از عهده ی این مهم بر بیایم خدایا خودت کمکمون کن     پسر کوچولوی من هربار که باباجون رو در...
11 آذر 1393
1